معمولا آدمی بوده ام که از اشتباهاتم راضی بودم. از اینکه می دیدم اون خطاها چیا یادم دادن خوشحال می شدم و نمی تونستم تصور کنم اگر نبودن زندگیم چطوری می شد.


اما یکی از چیزایی که ازش راضی نبودم گذروندن بیش از حد وقتم توی اینترنت پیش کسایی بود که معتقد بودم دوستمن. دوستای فانتزی خونی که توی فانتزی فنز پیدا کردم. اوایل فکر می کردم که خیلی خوب بوده این دوره برام، اشتباهات زیادی داشتم تو روابط انسانیم، ولی بالاخره تونستم چیزی یاد بگیرم. ولی یه مقدار بعدش، یعنی از اواسط امسال تا همین امروز صبح فکر می کردم اون دوره از زندگیمو هدر دادم. هرچی فکر کردم به درسایی که گرفتم، با خودم گفتم کاش هیچ وقت خودمو توی شرایطی قرار نمی دادم که بخوام همچین درسی بگیرم. به این فکر می کردم که اگر اون دوره فلان کار و فلان کارو انجام می دادم الان چقدر جلو تر بودم، ولی دیگه نمی شه گذشته رو جبران کرد.


این اواخر خیلی احساس تنهایی می کردم. من با احساس تنهایی مشکلی ندارم و اکثر مواقع ازش لذت می برم، ولی داشتم فکر می کردم چرا من باید توجه و محبت فیک به کسایی نشون بدم که دست کم به خاطر شرایط جغرافیایی مجبور نیستم کنارشون باشم. باید با همکلاسی ها و هم مدرسه ای هام ارتباطمو حفظ کنم چون تا وقتی به خاطر هدف مشترک تحصیل پشت یه سری میز و نیمکت می شینیم با هم یه اجتماع رو تشکیل می دیم و باید توی اجتماع همه رو بپذیری و اگر کار گروهی باشه، همه سعی کنن ضعف های همدیگه رو پوشش بدن تا به بهترین حالت ممکنشون برسن. این ایده آل یه جامعه ست و خب معمولا سعی می کنم با همه ی کسایی که باید باهاشون در ارتباط باشم کنار بیام. مسئله اینجا بود که چه نیازی به حفظ رابطه با دوستای قدیمی هست؟ کسایی که دیگه باهاشون یه اجتماع رو تشکیل نمی دم و مجبور نیستم رابطه مو باهاشون ادامه بدم... مخصوصا کسایی که به هر دلیلی دوستشون نداشتم. تاریخ تولد هاشون می رسید و می گذشت و من نمی دونستم که باید بهشون تبریک بگم یا نه؟ (و حالا از اینکه چقدر ذهنم درگیر فسلفه ی "تبریک تولد" شد فاکتور می گیریم :دی شاید بشه گفت من معتقدم تبریک تولد یه جورایی ابراز خوشحالی بابت متولد شدن طرفه، حالا به یاد داشتن تاریخش زیاد مهم نیست.) مسئله ای که درگیرش بودم این بود که آیا من از متولد شدنشون خوشحالم؟ یا برام فرقی نداره؟ مسلما زمان های خوبی رو با هم داشته ایم، ولی چقدر این افراد برام خاصن؟

می خواستم به دنبال همین نتیجه گیری فکری دیگه توی تلگرام جواب کسی رو ندم و گوشیمم مدتیه که همیشه روی حالت پروازه. فکر کردم که اگر من تلگرامم رو کامل پاک کنم چی می شه؟ جز قطع دسترسیم از یکی از گروهای مدرسه که اخبارو توش می ذارن... بقیه ش اهمیت چندانی نداره.


امروز صبح زود داشتم به هدفم فکر می کردم، و به اینکه اگر توی راه رسیدن بهش شکست بخورم چی می شه. فکر کردم اگر توانایی هام در اون حد نباشن؟ و یه سری افکار دیگه. اما یهو مغزم گفت: اگر شکست بخوری یکی هست که راهتو ادامه بده. یکی هست که حتی اگر به اون قله ای که می خوای نرسیدی، زحمت هات بیهوده نباشن و بهش تو راه رسیدن به هدفش کمک کنن.


یادم اومد که یکی هست که اگر من نتونم کاملا موفق شم دست کم از نتایجی که به دست آوردم میتونه استفاده کنه. همون موقع یادم اومد یکی دیگه هم هست که اگر باهاش هیچ وقت حرف نمی زدم... شاید هیچ وقت حتی به هدفم 1% هم احتمال تحقق نمی دادم. یکی هست که اگر با بحث ها و حرف هاش زوایای جدیدی از نگاه به دنیا رو نشونم نمی داد ذهنم به اندازه ی الان گسترش نداشت. یه نفر دیگه هست که بهم یاد داد چطوری تو لحظاتی که به هر دلیلی غمگینم، خودمو خوشحال کنم و پشت کوه نا امیدیم گرفتار نمونم. دوستای خوب اینترنتی که اگر براشون وقت نمی ذاشتم... هیچوقت نمی تونستم به اینی که الان هستم برسم. منی که ایده آل نیستم؛ اما می تونستم خیلی بدتر از اینا باشم.


یاد این جمله ی نیکو دی آنجلو توی کتاب خانه هادس افتادم:

“Yeah, well,” Nico said, “not giving people a second thought…that can be dangerous.”


ازتون ممنونم. بابت تک تک زحمت های همه تون ازتون ممنونم و امیدوارم که بتونم یه روز جبران کنم.


+ این پست رو به دو دلیل نوشتم. اول اینکه خودم فراموش نکنم چقدر برام مهم هستین و دوم اینکه بتونم یه تشکر کلامی کرده باشم، اگرچه نتونم در عمل جبران کنم.




+ 30 دی: این متنو چند وقته که توی نوت هام نگهش داشتم... نمی دونم چرا دقیقا. شاید می خواستم ویرایشش کنم، شایدم فقط مطمئن نبودم که بخوام کسی در موردش بدونه. بالاخره تصمیم گرفتم پستش کنم:)




+ این خیلی خوبه :دی