یه درسی هست توی ادبیات پیش دانشگاهی، از کتاب کشف المحجوب جلابی هجویری و در مورد شیخ ابوطاهر حرمیه.
گویا ایشون یه روز روی خرش نشسته بوده و یکی از مریداش افسارشو گرفته بوده و توی بازار می رفتن که یه نفرو یهو میگه "این پیر زندیق اومد". (زندیق یعنی بی دین و توهین محسوب می شه.) مریدش - و بازاریا - عصبانی می شن؛ مریدش می خواد بره به اونی که به استادش توهین کرده سنگ بزنه اما استادش بهش می گه اگه خاموش باشی یه چیزی یادت می دم.
وقتی شیخ حرمی و مریدش بر می گردن خانقاه بهش می گه اون صندوق رو بیار؛ از توی صندوق یه سری نامه در میاره و نشون می ده و میگه ببین؛
"از همه کسی به من نامه است که فرستاده اند؛ یکی مخاطبه "شیخ امام" کرده است و یکی "شیخ زکی" و یکی "شیخ زاهد" و یکی "شیخ الحرمین" و مانند این و این همه، القاب است نه اسم و من این همه نیستم؛ هر کس بر حسب اعتقاد خود سخن گفته اند و مرا لقبی نهاده اند. اگر آن بیچاره نیز بر حسب عقیدت خود سخنی گفت و مرا لقبی نهاد، این همه خصومت جرا انگیختی؟"
خیلی حرفه ها. خیلی.
پ.ن: الان که دوباره می خونم می بینم که خیلی بد تعریف کردم و نثرم اصلا روون نیست؛ ولی حوصله ی ویرایش کردن رو هم ندارم. مغزم نمی کشه الان دیگه...